شبهای غریب

از حسن نظرتون درمورد انتخاب وبلاک ممنونم

شبهای غریب

از حسن نظرتون درمورد انتخاب وبلاک ممنونم

سنگینی حرفهام

دلم نمیخواست برای عید، آپدیت کنم. دلم میخواست میتونستم..... چشمام رو میبستم...... و وقتی بازشون میکردم یا برگشته بودم به سال گذشته..... همین روزها...... شاید اونوقت عاقلانه تر رفتار میکردم. یا چشمام رو باز میکردم و میدیدم ده سال از عمرم گذشته. شاید اینطوری میفهمیدم کجای دنیای به این بزرگی ایستادم. این نوشته رو از وبلاگ قبلیم کپی میکنم. حال همین روزهای منه. شب عید و حسی که ندارم و بغضی که جایی نیست تا سبک کنم. به روز شدن وبلاگم رو تصمیم دارم به کسی خبر ندم. به هیچ کس. دلم نمیخواد کسی بیاد اینجا...... نوشته ام رو بخونه ..... دلش بگیره و بره. اگه کسی خودش اومد هم قبلش عذر میخوام برای حسی که شاید چرت و پرتهای من بهش بده. تا سیزدهم هم به روز نمیشم. چون بعید میدونم حوصله ای داشته باشم.

                                                                     

نمیدونم، تا حالا برات اتفاق افتاده که غصه هات رو دلت مونده باشن و بخواهی دربارشون با کسی حرف بزنی و هیچ کس نباشه؟ تا حالا شده سنگینی سینه ات رو بخواهی با یه فریاد بلند ازعمق وجودت، سبک کنی و جایی نباشه؟ تا حالا شده بغض تو گلوت نشسته باشه و بخواهی ازته دل زار بزنی و خلوتی برای دلت نباشه؟ شده توی زندگیت بین دو راهی عقل و احساس مونده باشی و راه سومی نباشه؟ شده برای خواب کردن خودت به بهانه اینکه چند ساعت از زمان غافل بشی، حتی قویترین آرامبخش ها هم موثر نباشه؟ شده حرفهات رو برای کسی 1000 مرتبه تکرار کنی و اون یا نوع حرفهاتو نفهمه یا بفهمه و باز حرف خودش رو بزنه؟ تا حالا شده کسی همیشه از موضع قدرت باهات حرف بزنه و تو به تقصیر دوست داشتنت از موضع ضعف؟ اونوقته که ساعت 1 بعد از نیمه شب میایی اینجا تا بی صدا ترین فریاد زندگیت رو تو خلوت خودت بزنی. تا سنگین ترین بغض گلوت رو، تو تاریکی و خلوتی اتاقت، تو تنهایی نیمه شب ات سبک کنی. و افسوس میخوری که نه اون فریاد بی صدا و نه شکستن اون بغض تا نیمه شب فرو خوده نمیتونه لااقل برای چند لحظه آرومت کنه. اینجاست که از همه آدمهای دور و برت به خدا پناه میبری و از صبوری او نمیدونم به کی و کجا.

 

تا حالا شده حرفهای نزده و فکرهای همیشگی مثل نوار از ذهنت عبور کنن و تو حتی برای یک ثانیه کوتاه هم نتونی این روند تند رو متوقف کنی؟ تا جایی که مغزت از ازدحام اون همه فکر میخواد جمجمه سرت رو سوراخ کنه و بیرون بریزه؟

 

آره عزیز. همه اینها شده. برای من شده. حالا من اومدم توی یه دنیای مجازی، بین یه سری آدم مجازی که شاید هیچ کدومشون رو هم نشناسم تا حرف غیر مجازی بزنم.

 

چیه !! خنده داره ؟ آره ! خیلی هم خنده داره. اصولا زندگی همه ما آدمها یه جور جوک مضحکه. اونم از نوع تراژدی و درام. این خنده دار تره. نمیدونم کجا خوندم که نوشته بود : اگر خانه ای از یخ ساختی برای آب شدنش گریه نکن. من چه کنم که خانه ام حتی از یخ هم نبود. از برف بود.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد