کنار همین پنجره بود که تنهاییت را با من قسمت کردی !
همین روزنه ای که از آن به وسعت دنیا سلام می کردم و می گذاشتم پروانه ها برای گلدان احساسم ترانه بخوانند !
از همینجا بود که به اتاق دلم سرک کشیدی . گفتی : چه قشنگ !!!!
و من ..... ترسیدم !
خواستم پرده های دیدار را بکشم !
چراغ های خاطره را خاموش کنم !
و در کنج فراموشی محبوس بمانم !
اما تو آنقدر از این نگاه فرو افتاده حروف مقطعه ی ... ع ... ش .... ق .... را بیرون کشیدی؛ که رمز عبور به زوایای نا پیدای قلبم را به دست آوردی !
حالا در کنار تو روبروی همان پنجره نشسته ام ....
تو ؛ محو تماشای مهربانی ام هستی ...
و من ؛ در انتظار همراهی نگاهت تمام سهم تنهایی تو را بر دوش می کشم !
بی انصاف ! .... خسته ام !.... کمکم کن !........