سلام . آمدهام خداحافظی کنم . خداحافظیای که امیدوارم زیاد طولانی نباشد.از تک تک عزیزانی که به آیینه مهربانی را واژهای سراسر حقیقت باور دادند و پوزش میخواهم که این اواخر به دلایلی نگفتنی نمیتوانستم به ابراز محبتشان پاسخی در خور بدهم. باور کنید این لحظهی دشواریست برای من. من لبریز نگفتنیها شدهام .
در کوچههای بیتپشِ سرد، عاقبت
گُم می شوند خاطرههای نگفتنی
... من تمام شدم ... بی آنکه از کسی یا چیزی دلگیر باشم ، تمام شدم . ... ناگهان احساس کردم تمامی فصلها ، باید فصل بد تنهایی باشند . ... ناگهان پنجرههای بزرگ خانهی رویاییام رنگ سیاهی گرفت ، سیاه شد ، آسمان سیاه شد ، خورشید سیاه شد ، .... و اکنون به سوگ نشستهام ... تنها ... بیهمدمی که تسلی خاطرم باشد ... چگونه بسرایم این سوگ عظیم را ... چقدر تمامی لحظهها برایم طولانی ، بیهوده، زشت و نفرتانگیز شدهاند ... من سوگوارم ... سوگوار مهربانیام ... من ... منی که همیشه از پایان شروع کردهام ... آنگاه که همه چیز تمام شده به نظر میآمد ، آنگاه که مهربانی در مهجوریتی مضاعف قرار میگرفت ، تلاش میکردم که پیوندهای مهر را ـ چه بین دیگران با دیگران و چه بین خودم با دیگران ـ استوار نگهدارم . تلاش میکردم پیوندهای گسسته را دوباره برقرار کنم. ...من سوگوارم و دیگر توان و امیدی باقی نمانده است ... من سوگوار خویشم و چه غم جانکاهی است تنها و بیهمدم به سوگ خویش نشستن ... من تمام شدم ...
میخواهم رها شوم
از آنچه میآزاردم
و از ورای رویاها
بیاویزم به ریسمان نیاز
میخواهم انتظار چشمانم را بسرایم
که دیر زمانیاست آسمان آرزویم را میپایند
خستهام دیگر
از شهابهای خیره کنندهی زود گذر
دریغ
دریغا به این روزگار
که واژههای مهربانیاش
آبستن حجمی غریب از جداییاند
دیگر تمام شد
بر من میندیش
که در تونل بی انتهای زمان گم شدهام
و این دل را
دیگر یارای محبت نیست
ای کاش توانی بود به انتظار
..... میخواهم رها شوم ...