از اونجایی شروع شد که تو بچگی عشق واسم قابل درک بود با عشق بازی میکردم !!!
با عشق و پاکی می بوسیدم و هر کس که منو می بوسید از سر صداقت میدونستم .
وقتی میرفتم تو حیاط خاک بازی دوست داشتم با دستای کوچولوم سنگای بزرگی که فقط یه کم از مشت من بزرگتر بود و من اونا رو یه کوه میدیدم جابجا کنم .
وقتی در عالم کودکی دست تو دست بابام میرفتم و جلو مردم رد می شدم احساس می کردم همیشه واسه خودم پادشاهم !!!
اما حالا بعد از این همه سال کاخ آرزوهام شد یه تل ماسه که الکی اسمشو گذاشتم عشق و دوست داشتن رو تو نگاه های دور خلاصه کردم
اونوقتی که به بوسیدن کسی فکر میکنم و دنیای غرورم رو سرم خراب میشه ... برام همون لحظه ای هست که یه نگاه از دور اشاره میکنه ....!!!!
حالا دیگه بوسیدنای پاک و عاشقانه - دستای کوچولویی که دنیا رو باهاش جابجا کنه -حتی مدادرنگی های ۶تاییم که باهاش عشق رو به ۱۰۰۰ رنگ میکشیدم همه رفتن تو کمد اسباب بازی ها !!!
کنار اون عروسک هایی که اگر هر لحظه پیدا شون کنم یه داستان ۲۲ ساله رو میتونم تو کتابفروشی خونمون مرور کنم ...اما به قیمت ۲۲ سال زندگی !!!
آره دارم دنبال رنگهای ۶ تایی عشقم می گردم تا باهاش رنگین کمون آسمون یه باغ کوچیک و به رنگ مهربونی صفا صمیمیت و یکدلی نقاشی کنم ....!!!